غزل پندیات
ای دل! چه غافلی تو ز حال شکستگان از روزگــار تنگ به توفــان نشستگان غــافــل ز سفـــرههای تهیدستِ منتظـر غــافــل ز وصلههای دلِ دلـشـکستگان غافل ز نـالـه هـای شب زائـران فــقــر غافل ز حال سوته دلان،حال خستگان ای دل! کریم باش و به دست صفا بپـاش عـطــر اجــابــتــی به تمنای بستـگــان برپا ستادهای، تو بچین غنچهای سپاس بنشان سخــاوتـی تو به باغ شکستگان آمد بهارزندهدلان، خوش به حال عشق هم خوش به حال جملۀ از خویش رستگان |